بنام خدا
کزنیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
آری ناله این نی و نفیر جان سوزش ناشی ازقطع او از ریشه است.حقیقت این است که انسان به هیچ روی حتی با حیات ظاهریش، جدا و قطع شده از اصل و منشا خویش نیست این جدایی و بریدگی زمانی عارض می شود که او از اصل وجودی خویش دور و مشتی اوهام را جایگزین آنها نموده وآن را من می نامد و افسوس و صد افسوس که تمام انرژی خود را مصروف زنده نگاه داشتن جرسومه ای می نماید که ریشه همه بدبختی ها و فلاکتهای اوست.به خاطر او می جنگد، می فریبد، نابود میکند و حتی حقارت می کشد.زندگی او زندگی با سایه هاست که در خواب می گذرد.
هر که بیدارست او در خوابتر
هست بیداریش از خوابش بتر
هست بیداریش از خوابش بتر
چون بحق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو در بندان ما
هست بیداری چو در بندان ما
اینجاست که در گرما گرم مشغولیتهای خویش دردی از درون ناله سر می دهد،گمشده ای که گه گاهی چنان پر طنین ظاهر می شود که افکار را گسسته و برای لحظاتی ایجاد دوگانگی و پریشانی می نماید و آنگاه این سؤال پدیدار می گردد که من کیم؟چه بسا افراد که در یکی از همین گسستها پرده پندار دریده، حقیقت را عریان دیده و به اصل خویش واصل گردیده اند اما بسیاری نیز پس از لحظات و درنگی کوتاه بار دیگر به دنبال اوهام خویش به راه افتاده و به کار خویش مشغول شده اند با این همه این نفیر هرگز از پای نایستاده و متوقف نگریده است.اما سؤال اینجاست که این جدایی چیست و چه هنگام اتفاق می افتد؟
ادامه دارد...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفحقیقت آن است که در مقابل تعالیم سرشار از اسرار بلندکه مولانا در مثنوی و غزلیات خویش آنها را به صورت شعر سرود، زندگی او هم در یک سلوک روحانی مستمر که از همان سالهای کودکی وی آغاز شد، شعری بود که مولانا آن را نسرود، آن را ورزید ،تحقق داد و به پایان برد .می پندارم بدون درک این شعر ناسروده، بدون نفوذ در انگیزهایی که این زندگی را در توالی سالهای عمر به هدف روحانی یک سلوک معنوی نزدیک کرد فهم هماهنگی شگرف و معجزه آسایی که در حیات مولانا بین او وشعرش - اگر هرگز آنچه او به زبان شاعران می گوید تا سطح شعر در مفهوم متداول آن قابل تنزل باشد- وجود دارد، ممکن نیست.
پاسخحذف