آن هنگام که اطرافیان ، به وجودمان با اغراض خویش نگریستند و تعبیر کردند و با تعبیرهاشان ارزش آفریدند و بر این اوهام پا فشردند. شلاق چیزی شدن یا بودن را بر گرده فطرت الهی مان کوفتند تا راه را نیافته، گم کردیم. .بر ذهن و ضمیر سراپا پاک ما کاشتند آن درخت ناپاکی را که نباید می کاشتند .شدیم درختی پر از برگهای باید ها ونبایدها، ننگ ها و فخر ها،رذایل و فضایل که با تاییدی، شکوفه می کردیم و با تکذیبی می پژمردیم . کسی از ایشان سئوال نکرد که درکجای درک این فرزند نو رسته چیزی به نام سخاوت است؟ که اگر هست نه آن تعریف یا تعبیری است که تو از سخاوت داری که رفتاری است اصیل و بر آمده از فطرت الهی که تو بر اساس اوهام خود آن را سخاوت نامیدی و چنانکه نباشد او را به خساست متهم می کنی و این را نمی دانی که پس از آن بر اثر این نادانی اگر از او رفتاری به قول تو سخاوتمندانه سر بزند نه از روی آن حس و رفتار اصیل فطریست که به منظور جلب نظر و تایید است.رفتار و گفتار اکنده از بیماری والدین و اطرافیان کودک را به سوی بیماریهای گوناگونی نیز سوق می دهد، وقتی مادر در حضور فرزند در حال مقایسه خود با زن همسایه و یا بستگان است و یا خانه و زندگیش را با خانه و زندگی دیگری مقایسه می کند و یا زمانی که پدر از جریحه دار شدن غرورش در یک میهمانی یا محل کار می گوید نمیداند که در حال انتقال بیماری خویش به فرزند است.همه آنچه که اینگونه به ما از پدر و مادرانمان به ارث رسیده است به فرزندانمان انتقال می دهیم بدونه انکه از خود بپرسیم که آیا این عقاید، آرا و رفتار درست است؟و ریشه این همه رنج که نسل به نسل در حال انتقال است چیست؟ حسادت، بخل، کینه، خشم، خود خواهی و رفتارهای غلطی که ما آنها را غیبت، دروغ، بدخواهی، خساست و خشونت می نامیم ریشه در چه چیزی دارد؟ آیا انسان از بدو تولد و فطرتا اینگونه بوده است؟ اگر که اندکی به درون خود نظری بیفکنیم، صدای ناله و فغان فطرتمان را خواهیم شنید که مهجور فریاد می کشد که من اینجایم محصور و اسیر در زندان نفس که اگر به آن لحظه ای توجه کنی چیزی نیست جر مشتی اوهام.حال باید ببینم چگونه می توان از این زندان نجات یافت؟
ادامه دارد ...